ارباب زاده به ترنج خیره شد و گفت: _زود باش ببرش داخل عمارت وگرنه جنازه اش رو میفرستم داخل با شنیدن این حرفش تموم وجودم لرزید انگار ترنج فهمید چون دستم رو گرفت و همراه خودش کشید به سمت عمارت رفتیم ، ایستادم و به ترنج خیره شدم با …
توضیحات بیشتر »رمان عروس
برای خواندن رمان به سایت جدیدمون مراجعه کنید blackroman
توضیحات بیشتر »